هوا ناجوانمردانه سرد بود. هر از گاهی باد سرد ملایمی، گونههاشو با خشونت نوازش میداد. چند روزی از آخرین باری که به جمکران مشرف شده بود میگذشت اما این بار با همیشه فرق داشت. خیلی جمکران اومده بود شاید از همه دوستاش بیشتر اما این بار با همیشه فرق داشت. این بار اولین باری بود که شب چهارشنبه جمکران مییومد. باورش نمیشد. توی دلش بلوایی به پا شده بود. بیصبرانه منتظر دیدن اون گنبد فیروزهای بود. نمیدونم همهاش میگفت: "پس چرا این گنبد معلوم نمیشه." طفلی میترسید که گنبد مهربانیهاشو دزدیده باشن. همین که گنبد رو دید با خوشحالی فریاد زد: "اوناهاش! اونجاس! سر جاشه! داره برام دست تکون میده!"
همین که اتوبوس ایستاد به سرعت از اتوبوس پرید پایین. خودشو به سرعت به درب ورودی مسجد رسوند. یکی از بچهها به نام زهرا به شوخی گفت: "بابا یکی جلو اینو بگیره! اگه ولش کنیم از دیوار مسجد بالا میره و گنبد رو میذاره توی جیبشا؛ اون وقت دیگه ما ... "؛ هنوز حرف زهرا تموم نشده بود که دیدن جلوی درب ورودی مسجد وایساده اما داخل نمیره. به گنبد خیره شده بود. پردهی اشکی چشماشو پوشونده بود و اجازه نمیداد هیج جا رو غیر از گنبد که توی هالهای از نور غرق بود رو ببینه. کفشاشو در آورد و به یه دستش داد و دل فیروزهایشو هم گذاشت توی یه دست دیگش و آروم آروم به طرف گنبد به راه افتاد. دوستش سارا همهاش حواسش بود که مبادا گم بشه به خاطر همین دستش رو گرفت و هر جا میرفت با خودش میبرد. اما اون چشم از گنبد فیروزهای برنمیداشت. انگار داشت دنبال چیزی میگشت. اونو سارا به طرف چاه عریضه به راه افتادن.چیزی نداشت که توی چاه بندازه. همون اطراف یه جایی روی زمین پیدا کردن و نشستنن. از اونجا میشد گنبد رو به راحتی تماشا کرد. زمین به اونو سارا حسودی میکرد به همین دلیل سعی کرد که دمای خودشو سردتر و سردتر کنه. اما اونو سارا این قدر محو تماشا بودن که اصلا یادشون رفته بود که کین و کجا هستن!!! از سارا پرسید: "اگه برای فرج آقا از خودش کمک بخوایم یعنی اون واسطه میشه تا دعای ما به عرش برسه؟" سارا سری تکون داد و گفت: "نمیدونم". توی دلش پر از غم و غصه بود اما نمیخواست دوستش بویی ببره به خاطر همین از بچههایی حرف میزد که سال قبل با هم بودن و حالا به هر دلیلی اینجا نیستن. اسم تک تک دوستاشو برای آقا آورد. برای همهی دوستاش از آقا چیزای خوب خواست. از سارا پرسید: "چرا این گنبد فیروزهای کبوتر نداره؟ حتی بقیع با اینکه گنبد نداره ولی کبوتر داره. اصلا همهی گنبدا کبوتر دارن." سارا جواب داد: "آخه این گنبد تنها گنبدیه که واسه یه امام زندهاس." همون موقع یه صدا توی گوشش زمزمه کرد: "پس شماها اینجا چه کارهاید؟!!!"
و اما سوغاتی من:
یه دل سبز فیروزهای جمکرانی پیشکش چشمای عاشق جمکرانی شما دوستان.
شب چهارشنبه جمکران به یاد همه بودیم و برای خیلیها با اسم دعا کردیم.
شما که عرفه ما رو از یاد نبردید!!!
age emkan dareh ba man chat kon khayli alageh daram ta bahaton ashna besham
age emkan dareh ba man chat kon khayli alageh daram ta bahaton ashna besham
سلام
وبلاگ قشنگ و دلنشینی دارید... خدا حفظتون کنه
...
با اجازه من لینک وبلاگ سبزتونو به جمع دوستانم اضافه کردم تا بیشتر از مطالبتون استفاده کنم.
...
یاعلی و التماس دعا