آقا جونم! سلام
دلم براتون خیلی تنگ شده. خیلی وقته که یادی از ما نمیکنید. نکنه شما هم منو فراموش کردید؟!!! شما رو به خدا بگید که اشتباه میکنم. هر کسی که منو فراموش کنه شما منو فراموش نمیکنید. درسته؟ نکنه این روزا سرتون خیلی شلوغه؟ خوب انشاءالله که سالم باشید.
اگر از احوالات من جویا باشید، حال من خوب نیست اما همیشه برای سلامتی شما دعا میکنم. امسال موقع تحویل سال با اینکه خواب موندم و چند دقیقه بعد از تحویل سال بیدار شدم ولی قرارم رو فراموش نکرده بودم. دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. هر چند شما که به دعای حقیری مثل من نیازی ندارید.
اما آقای من ...
ما به وجود نازنین شما محتاجیم. خودتون که بهتر میدونید اگه هر چی دیرتر بیاید هم دیر شدن داره هم سوختن. ما مدتهاست که داریم از دوری شما میسوزیم اما نمیسازیم.
سال 85 هم با همه خوبی و بدیش تموم شد.
خوبیش این بود که از همون اول سال با شما بودم. (دوس دارم لحظه لحظه امسال هم با شما باشم)
و بدیش این بود که این سال هم مثل همه سالهای قبل بدون عطر ظهور شما تموم شد.
انگار ...
میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست.
خدا کنه که این طور نباشه. خدا کنه دروغ باشه. آخه بهار امسال من بدون حضور مامان و بابام و ظهور شما شروع شد. شما رو به خدا قسم میدم قول بدید امسال بیاید. امسال توی تقویم دو تا 9 ربیع داریم. دو تا غدیر ثانی. اصلاً امسال رو باید به نام شما مزین میکردن.
ولی انگار امسال هم لیاقت نداشت که ...
بیاید دعا کنیم که امسال زمستون غیبت تموم بشه و بهار ظهور رو جشن بگیریم.
بیاید با هم دعا کنیم که امسال، سال ظهور شما باشه.
بیاید دعا کنیم که امسال توی یکی از روزای تقویم حک بشه: تعطیل، روز ظهور مهدی (عج)
بیاید دعا کنیم که امسال ...
برای منم دعا کنید که ... .
هوا ناجوانمردانه سرد بود. هر از گاهی باد سرد ملایمی، گونههاشو با خشونت نوازش میداد. چند روزی از آخرین باری که به جمکران مشرف شده بود میگذشت اما این بار با همیشه فرق داشت. خیلی جمکران اومده بود شاید از همه دوستاش بیشتر اما این بار با همیشه فرق داشت. این بار اولین باری بود که شب چهارشنبه جمکران مییومد. باورش نمیشد. توی دلش بلوایی به پا شده بود. بیصبرانه منتظر دیدن اون گنبد فیروزهای بود. نمیدونم همهاش میگفت: "پس چرا این گنبد معلوم نمیشه." طفلی میترسید که گنبد مهربانیهاشو دزدیده باشن. همین که گنبد رو دید با خوشحالی فریاد زد: "اوناهاش! اونجاس! سر جاشه! داره برام دست تکون میده!"
همین که اتوبوس ایستاد به سرعت از اتوبوس پرید پایین. خودشو به سرعت به درب ورودی مسجد رسوند. یکی از بچهها به نام زهرا به شوخی گفت: "بابا یکی جلو اینو بگیره! اگه ولش کنیم از دیوار مسجد بالا میره و گنبد رو میذاره توی جیبشا؛ اون وقت دیگه ما ... "؛ هنوز حرف زهرا تموم نشده بود که دیدن جلوی درب ورودی مسجد وایساده اما داخل نمیره. به گنبد خیره شده بود. پردهی اشکی چشماشو پوشونده بود و اجازه نمیداد هیج جا رو غیر از گنبد که توی هالهای از نور غرق بود رو ببینه. کفشاشو در آورد و به یه دستش داد و دل فیروزهایشو هم گذاشت توی یه دست دیگش و آروم آروم به طرف گنبد به راه افتاد. دوستش سارا همهاش حواسش بود که مبادا گم بشه به خاطر همین دستش رو گرفت و هر جا میرفت با خودش میبرد. اما اون چشم از گنبد فیروزهای برنمیداشت. انگار داشت دنبال چیزی میگشت. اونو سارا به طرف چاه عریضه به راه افتادن.چیزی نداشت که توی چاه بندازه. همون اطراف یه جایی روی زمین پیدا کردن و نشستنن. از اونجا میشد گنبد رو به راحتی تماشا کرد. زمین به اونو سارا حسودی میکرد به همین دلیل سعی کرد که دمای خودشو سردتر و سردتر کنه. اما اونو سارا این قدر محو تماشا بودن که اصلا یادشون رفته بود که کین و کجا هستن!!! از سارا پرسید: "اگه برای فرج آقا از خودش کمک بخوایم یعنی اون واسطه میشه تا دعای ما به عرش برسه؟" سارا سری تکون داد و گفت: "نمیدونم". توی دلش پر از غم و غصه بود اما نمیخواست دوستش بویی ببره به خاطر همین از بچههایی حرف میزد که سال قبل با هم بودن و حالا به هر دلیلی اینجا نیستن. اسم تک تک دوستاشو برای آقا آورد. برای همهی دوستاش از آقا چیزای خوب خواست. از سارا پرسید: "چرا این گنبد فیروزهای کبوتر نداره؟ حتی بقیع با اینکه گنبد نداره ولی کبوتر داره. اصلا همهی گنبدا کبوتر دارن." سارا جواب داد: "آخه این گنبد تنها گنبدیه که واسه یه امام زندهاس." همون موقع یه صدا توی گوشش زمزمه کرد: "پس شماها اینجا چه کارهاید؟!!!"
و اما سوغاتی من:
یه دل سبز فیروزهای جمکرانی پیشکش چشمای عاشق جمکرانی شما دوستان.
شب چهارشنبه جمکران به یاد همه بودیم و برای خیلیها با اسم دعا کردیم.
شما که عرفه ما رو از یاد نبردید!!!
«اینو شنیدی اگه تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرن؟؟؟»؛ «باز باید سرنوشت از سر نوشت»؛ «من از جنس خودتان هستم»؛ «چشمها را باید شست، خادمان را باید دید»؛ «مردم خواهی، ماندگارترین اندیشهی ماست»؛ «ما میگوییم از زبان شما، آنچه را که باید گفت» ... .
اینا شعارای رنگارنگیه که کاندیداها روی پوسترهای رنگارنگشون با ژستهای عوام فریبانه، حک کردهاند و چه بیرحمانه طی چند روز، چهرهی شهر رو به زشتترین و کثیفترین شکل ممکن بدل کردند.
نمیدونم اینایی که با این شعارای زیبا و رنگارنگ، شهر زیبا رو به زشتی آرایش کردن، چهطور میتونن تضمین کنن که شهر رو آباد خواهند کرد؟؟؟!!!
کاندیداهایی که به خاطر پست و مقام حاضرن ـ با نوشتن آیات قرآن کریم و حک کردن پرچم ایران مزیّن به آرم الله اکبر ـ خواسته یا ناخواسته موجبات بیاحترامی به کتاب مقدس قرآن کریم و ... را فراهم آورند، چهطور میتونن در برابر تجاوز بیگانگان و تهاجم فرهنگی مقابله کنن؟؟؟!!!
اصل انتخابات خوبه و اینکه سیاستمداران و تحصیلکردگان قلبشون برای کشورشون بتپه و بتونن مشکلات رو توی جلسات مختلف بررسی و حل کنن فوقالعاده است.
من هم به تبعیت از این حرکت مقدس در انتخابات شرکت کردم.
آقای مهربانیها!
اهدافشون رو دیدین؟؟؟!!! شعاراشون رو خوندین؟؟؟!!!
کاش فقط یک نفر، فقط یک نفر، هدفش رفع بزرگترین مشکل جامعه بود!!!
کاش فقط یک نفرشون، شعارش آمادهسازی زمینهی ظهور تو بود!!!
مشکل طولانی شدن غیبت، بزرگترین مشکل مشترک همهی دنیاست که کمتر کسی بهش فکر میکنه!!!
همه هدفشون رو گم کردن؛ ساده بگم: تو رو گم کردن!!!
این مشکل بزرگ رو، توی هیچ جلسهای مطرح نمیکنن!!!
یادمه پیرمرد لبو فروش میگفت:
«اگر آقا بیاید، برای آقازادهها بد میشود!!!»
راست هم میگفت و چه زیبا گفت.
امروز من هم به پای صندوق رأی رفتم.
به تو رأی دادم!!!
روی برگهی رأیم نوشتم:
«ما، در انتظار رؤیت خورشیدیم.»